آن زمان بود و بعد تلفن آن منطقه را به عهده داشت، به ادبيات ايران بسيار علاقه مند بود. مادرم در حدود شش سالگي، همة ما را با قرآن آشنا كرد؛ به طوري كه كسانيكه آشنايي با بنده دارند، مي دانند كه تا ساليان پيش كه فرصت بيشتري داشتم، نيمي از قرآن مجيد را بخوبي حفظ بودم. پدرم سعي كرد به ما شاهنامة فردوسي را كه مرتب مي خواند، در همان چند سال اول زندگي به همة ما القا كند تا ادبيات ايران را دوست داشته باشم. برادر من، در شش سالگي وارد دبستان شدند. در اولين روز تحصيلشان، وزير معارف و صنايع مستظرفه آن موقع كه وزارت آموزش و پرورش فعلي ميشود، براي بازديد مدرسه مراجعه مي كند. وقتي وارد كلاس مي شود، از دانش آموزان مي پرسد كه اين شعر را اگر كسي معنا كند، من به او جايزه مي دهم. آن شعر اين است: سگي را لقمهاي هرگز فراموش نگردد گر زني صد نوبت از سنگ. در آن روز، روز اول دبستان، برادر من به دستور وزير، مدال برنزي مي گيرند كه روي آن نوشته شده است: «توانا بود هر كه دانا بود». و آن مدال، امروز در نزد من موجود است. البته، تفسيري كه برادر من با زبان بچهگانه براي دريافت اين مدال مي كند كه من بعدها از طريق خود ايشان و پدرم و مادرم شنيدم ـ، بسيار تفسيري ساده ولي عالمانه است.
خيلي خوب اين تفسير در يادم هست. ايشان گفتند: اگر يك سگ را به وي غذا بدهي و كتكش بزني، فراموشش نمي شود. اما اگر به مردم بدهي و چقدر هم خوبي كني، توي سرت مي زنند. اين عين عبارت يا تقريباً ، آن عبارتي است كه ايشان بيان كرده بودند. ايشان از آن به بعد، هر سال به عنوان شاگرد اول، بسيار كوشا و توانا شروع به درس خواندن مي كنند. اصولاً ، به عرضتان برسانم طبق تحقيقي كه براي بهرة هوشي مردم ايران شده است، منطقة نائين كه نيستانك در آنجاست، يكي از مناطقي است كه مردمش بالاترين بهرة هوشي را دارند. بهرة هوشي همان است كه اگر با ذات پاك، تفكر، رحمت، انديشه، تعالي و نيل مسيري كه به كمال فرد را مي كشاند، همراه باشد، حافظ، ابن سينا، ملاهادي سبزواري، سهروردي فارابي يا رازي را تحويل جامعه مي دهد.مرحوم دكتر نورعلي نوري،'>نوري، بهرة هوشيشان، بسيار بسيار بالا بود؛ به طوريكه مي شود به جرائت گفت كه بهرة هوشي نوابغ را داشتند. به همين جهت، ايشان در همان روستاي كوچك كه هيچكس آن وقت فكر درس و تحصيل كردن نبود، ضمن اينكه در كار كشاورزي فعاليت مينمودند و به همة اهالي خانواده هم كمك مي كردند، در يك دست كتاب و در دست ديگر يكي از وسايل لازم براي كار كردن را داشتند، و هيچوقت به كمتر از بيست، حداقل نمره راضي نميشدند.
تحصيلات بعدي ايشان هم بتدريج به همين ترتيب بود؛ بطوري كه به محض اينكه به دورة متوسطه رسيدند، به دليل دانستن رياضيات خوب ـ كه حل مسائل رياضي به وسيلة ايشان كه همه را به تعجب وامي داشت ـ مشغول تدريس در دورههاي پايينتر شدند. هنوز دورة متوسطه را تمام نكرده بودند، كه از طرف وزارت فرهنگ ابتدا به عنوان آموزگار و بعد به عنوان دبير، استخدام شدند. بعد باز هم با رتبة اول وارد دانشگاه شدند، و در امتحان اعزام دانشجو به خارج كه در آن زمان مي گذاشتند ـ براي تربيت دانشجوياني كه مي توانند در سازندگي ايران شركت داشته باشند ـ به آن سازمان مراجعه كردند، امتحان دادند و رتبة اول شدند.ايشان با رتبة اول عازم پاريس شدند تا در رشتههاي پزشكي يا شيمي تحصيل كنند. به همين دليل، در رشتة پزشكي دانشگاه پاريس شركت كردند. همزمان با اين تحصيلات، ايشان تحصيلات بعدي را شروع كردند، كه اگر لازم باشد، به اطلاعتان مي رسانم.
- سؤال بعدي من هم دقيقاً در همين باره است.
× كوشش خاصي كه آقاي دكتر نوري براي تحصيل علم داشتند، سبب شد كه در پاريس به جاي يك ديد تك بعدي، يك ديد چند بعدي داشته باشند. تمام كساني كه ايشان را مي شناسند، به اين ويژگي دكتر معترفند. به عنوان مثال، شخصي را كه نمي شناختم، در مسجد دانشگاه امام صادق(ع) كارتشان را خدمت حضرت آيت ا... مهدوي كني دادند نگاه كارت ايشان كردم، ظاهراً يكي از استادان نمونه بودند. ايشان خواهش كردند كه آن روزكمي دربارة آقاي دكتر نوري صحبت كند. گويا فرصت نبود يا زمان به پايان رسيده بود. ايشان مي گفتند كه هر زمان كه از سفارت رد مي شدند، ساعت 7 بعد از ظهر، 9 بعد از ظهر، 11 شب، نيم شب، 2 ساعت بعد از نيم شب، چراغ آقاي دكتر نوري روشن بود و ايشان را مي ديدند كه پشت ميز مشغول مطالعهاند. اين در حالي است كه به دليل اينكه با هزينة دولت رفته بودند، از همان ابتدا در سفارت مشغول كار شدند. ابتدا، دكتر به عنوان رئيس دفتر سرپرستي كار ميكردند، و بعد رئيس دفتر سرپرستي دانشجويان ايراني در كل اروپا، بتدريج، ايشان به عنوان معاون سرپرستي دانشجويان ايراني در اروپا، سرپرست دانشجويان ايراني در اروپا و فرانسه و در آخر رايزن فرهنگي (وابستة فرهنگي) منصوب شدند.ايشان همزمان با اينهمه مشاغل سنگين، درس هم ميخواندند. حقيقتاً، آقاي دكتر نوري آگاهانه يك مسئوليت بزرگي را بر عهده گرفته بودند.از يك طرف، سرپرستي دانشجوياني كه اعزام مي شدند، سعي داشتند غرور و افتخار ايراني در فرانسه را حفظ كنند. از طرف ديگر تلاش ميكردند مانع از اين شوند كه اين دانشجويان، جذب و غرق تمدن ظاهري فرنگ شوند.دكتر ميخواستند كاري كنند كه دانشجويان دانش پيشرفته و با ارزش غرب را فرا بگيرند و در بازگشت به ايران، بتوانند منشأ سازندگي شوند. اين كار بسيار مهم بود. يعني همان تأثير پذيري فرهنگي، كه ايشان آگاهانه كردند. شاهد اين ادعا، تمام كسانياند كه در رشتههاي: پزشكي، مهندسي، تاريخ، ادبيات، حقوق و اقتصاد در اين دوران كه ايشان سرپرستي آنها را به عهده داشتند، در بهترين شرايط تحصيل كردند و به ايران بازگشتند. بسياري از اينها نه تنها از مفاخر ايران، بلكه از مفاخر جهان به حساب مي آيند.
همزمان با اينهمه مسئوليت سنگين فرهنگي، ايشان در رشتههاي مختلف: حقوق، علوم سياسي و اقتصاد از دانشگاه پاريس، ليسانس دولتي گرفتند. با تلاش بيشتر، دكتراي خود را گرفتند و به درجة علمي فرانسه كه با آن مي شد در دانشگاههاي دولتي پاريس و فرانسه درس داد، يعني اگريكتيف، نايل شدند. و بعد، دكتراي دولتي خود را در رشتههاي: اقتصاد، علوم سياسي، حقوق بيمه و آمار گرفتند. در انفورماتيك متخصص شدند و جايزة عالي مدرسة عالي بيمة ايران را كه بندرت به كسي داده مي شد، از آن خود كردند. تقريباً به طور خلاصه، مي توانم عرض كنم كه در اين دوران پربار تحصيلي، ايشان علاوه بر كسب اينهمه مدارك علمي، سعي كردند انديشة عرفاني خودشان را هم بتدريج به سوي تعالي بكشانند؛ به طوري كه هر دانشجويي كه در اين دوران يعني تا سال 1340 شمسي كه با سرپرستي ايشان برگشته است، اين تأثيرپذيري ايشان را بخوبي دارد. و به عنوان شاهد، همة آنها هنوز زندهاند و مي توانند اين مسائل را مطرح كنند. اين مجموعهاي يا خلاصهاي از آن چيزي است، كه در فرنگ مي توانستم دربارة ايشان بگويم. حالا ، مسائل ديگر ايشان در ايران است كه اگر لازم شد، بعد عرض مي كنم.
- نكتهاي كه شايد در اولين برخورد همة ما با ايشان در دانشگاه به ذهنمان مي رسيد و برايمان سؤال بود، علاقة وافر و بيش از حد ايشان به تعليم و تربيت بود؛ به آموختن و آموزاندن. من خودم كه چندين بار با ايشان برخورد و صحبت كرده بودم، نظرم اين بود كه جز عشق، نمي توان اسمي ديگري براين گذاشت. بواقع، ما از اين لحاظ، مثل ايشان نداشتيم. مي خواستم اگردر اين زمينه مطلب خاصي داريد، براي ما بيان بفرماييد.
عرض كنم كه به عنوان برادر ايشان، در سال 1348 يا تقريباً بين سالهاي 48 تا 50 ، فكر مي كنم ايشان بيماري داشتند. يادم هست كه يك روز بعد از ظهري، يك راديوي كوچك داشتم كه با آن مي توانستم راديو گوش دهم. ايشان آن راديو را از دست من گرفتند و كتابي از اقتصاددان معروف جهان، جان مينارد كينز، به من دادند، كه بخوانم. براي من در آن موقع كه شب براي آن بيمار نخوابيده بودم، بسيار سنگين بود. ولي، ايشان توصيه كردند كه كمي كه شروع به خواندن بكني، اين خستگي تو از بين مي رود. همان روز شعري از حافظ براي من خواندند كه هرگز فراموش نمي كنم. آن شعر اين بود:
طبعي به هم رسان كه بسازي عالمي يا همتي كه از سر عالم توان گذشت من مفهوم اين شعر را آن موقع شايد خيلي درك نكردم. سالها بعد كه خودم به عنوان معلم در دانشگاه تدريس كردم و شروع به نوشتن كردم، بتدريج اين مسئله را درك كردم كه چه دستور بزرگي براي من از زبان حال حافظ دادند. در نتيجه چند سال بعد، از ايشان دربارة آن شعر سؤال كردم. ايشان گفتند كه تو مي داني كه من اگر به ديدن يك بچة پنجساله هم بروم و غير از يك كتابي از يك دانشمند بزرگ چيزي همراه نداشته باشم كه در آن موقع به درد آن بچه بخورد، همان كتاب را به او مي دهم تا شايد آن كتاب روزي تشويقش كند كه مسير علم و دانش طلبي را شروع كند و ادامه بدهد و براي جامعه مفيد واقع شود. به همين دليل آقاي، دكتر نوري همان طوري كه فرموديد، عاشق، به مفهوم عرفاني آن، بودند؛ به طوري كه از اين عشق به جايي رسيدند كه من بدون هيچ نوع تعصب عرض مي كنم كه ايشان علاوه بر درك حقيقت و درك مفاهيم هستي، از طريق عشق و مجاهده به درك مطالب مي رسيدند. اين سخن من را كسانيكه در عرفان به عنوان عاشق يا به عنوان دانشمند فعاليت كرده اند و به اين مرحله رسيده اند، مي دانند كه رابطة عشق يا داشتن عشق، براي يادگرفتن و تعليم دادن يك امر الهي است. ايشان هميشه معتقد بودند كه دانش را بايد واقعاً به مفهوم دقيقش و از خودشناسي شروع كرد. هميشه بارها به من گفتند:
لاف دانش مي زني خود را نمي داني چه سود دعوي دل مي كني غافل از جاني چه سود
اين را حقيقتاً بارها و بارها باهم صحبت مي كرديم. به همين دليل، وقتي كه تدريس مي كردند، به دليل خودشناسي، تصور ايشان اين بود كه از خودشناسي به خداشناسي خواهيم رسيد. و باز، عقيده و تصورشان اين بود كه اگر انسان به مردم و ديگران خدمت كند و به واقع عاشقانه تعليم بدهد، بزرگترين عبادت را كرده است. دكتر اين ويژگي را، يكي از شروط اصلي شناخت خداوند مي دانستند. البته، من باز با تأسف از اينكه چنين مردي از دنيا رفته است، بايد بگويم:
صد هزاران مرد گم گردد مدام تا يكي اسرار بين گردد تمام
دكتر نوري به مرحلهاي رسيده بودند كه من خودم به عنوان يك دانشگاهي مي توانم عرض كنم كه با عشق، مجاهده، كوشش، تلاش و پيگيري علم و غرق تمدن ظاهري غرب نشدن ـ چنانكه همة شما شاهد ظاهر ايشان بوديد ـ به كمترين چيز قانع بودند، و به اين مرحلة اسرار بيني، خودشان را رسانده بودند.
از توضيحاتتان متشكرم. اگر اجازه بفرماييد، دوباره به سير علم آموزي ايشان ايشان برگرديم. در چه سالي به ايران تشريف آوردند و در كجا مشغول به كار شدند؟
× در زماني كه يك تحولي با جنبههاي سياسي غوغا برانگيز ـ احتمالاً زمان وزارت آقاي درخشش ـ و يك تغييراتي در سطح سرپرستيها انجام مي شد، بعضي از سرپرستان تغيير كردند. افرادي كه به مراتب در سطح پايينتر بودند، به جاي سرپرستهاي قبلي معرفي شدند؛ البته، اين مسئله را تاريخ بايد قضاوت كند. همكاران ايشان در حال حاضر كه در دانشگاه امام صادق(ع) هستند، مي توانند شهادت بدهند كه افراد زيادي به آقاي دكتر نوري گفتند شما كه قادريد در دانشگاه پاريس يا هر دانشگاه اروپايي ديگر تدريس كنيد، چرا به ايران برمي گرديد؟ و حتي يكي از اين بزرگواران كه من فكر ميكنم مي توانم به اين عنوان اسم ايشان را بگويم، آقاي دكتر وكيل در سازمان ملل آن زمان بودند. ايشان گفتند: شما با اين شرايط، اصلاً آمريكا بياييد و براي چه به ايران برمي گرديد؛ چيزي براي شما نيست. پروفسور نوري از آنجائي كه عشق به خدمت و آن هم به همنوع، هموطن و همخون خودشان داشتند، مطلقاً با اين فكر مخالفت كردند و تك و تنها در حالي كه پسر ايشان، سعدي، ـ كه اسم وي را به دليل عشق ايشان به ادبيات ايران، سعدي گذاشته بودند ـ 8 ماه بيشتر نداشت، چمدان خود را برداشتند و به ايران آمدند. در آن زمان، مشرف نفيسي در ايران مدير عامل بيمه بودند.آقاي نفيسي قبلاً دانشجوياني را از بيمه براي تحصيل فرستاده بودند، و بخصوص از آقاي دكتر نوري خواسته بودند كه سعي كنند با حداقل زمان، بتوانند مدارك علمي خود را بگيرند و برگردند. آقاي دكتر نوري هم اين كار را كرده بودند. در آن زمان حدود 8 يا 9 نفر از شاگردان ايشان كه همه دكترا در حقوق، بيمه يا اقتصاد گرفته بودند ـ و هنوز همة آنها زنده هستند و در يكي از روزنامهها تسليت داده بودند ـ، چون در بيمه بودند و دكتر به آنان علاقه داشتند، قبول كردند كه به عنوان معاون، فعاليت بيمهاي در ايران را انجام بدهند؛ چرا كه ايشان دكتراي بيمه هم داشتند. وقتي ايشان كارشان را شروع كردند، احساس كردند كه به دليل نبودن متخصص در ايران، چه قراردادهاي بيجا و بي مورد در زمينة بيمههاي اتكايي بسته شده است. عرق ملي ايشان سبب شد كه در اين زمينه تلاش عجيبي را شروع كنند؛ به طوري كه 14 ساعت در محل كارشان مي ماندند؛ و در اين چهارده ساعت ـ كه واقعاً تمام مدت كار مي كردند ـ قراردادها را بررسي ميكردند. و به همين جهت در مأموريتهاي علمي بسياري كه به نقاط مختلف دنيا داشتند، براي تجديد اين قراردادها و اصلاح آنها اقدامات اساسي كردند. در آن موقع يا كمي بعد، سازماني به نام «آر.سي.دي» (Regional Corporation for Development)، سازمان عمران منطقهاي يا همكاريهاي منطقهاي براي توسعه، تشكيل شد كه در واقع، همان «اكوي» فعلي است. پيشنهاد شد كه آقاي دكتر، رئيس آن سازمان بشود. ايشان از اينكه به عنوان يك رئيس خشك و خالي باشند، هميشه پرهيز داشتند، لذا به عنوان قائم مقام سازمان فعاليت را شروع نمودند. بسيار تلاش كردند. من شاهدم كه در اين زمينة بخصوص، چه تلاشي براي حفظ آبروي فرهنگي، علمي و فني بيمة ايران كردند از طرف ديگر، حقيقتاً توسعهاي كه بين سه كشور در منطقه انجام مي شد و منافعش به كشور ما بر مي گشت، مديون زحمات دكتر بود. ايشان مشاغل ديگري را به همين ترتيب، بر عهده گرفتند و مؤسسات علمي بسياري را راه اندازي كردند؛ مثل مجتمعهاي مالياتي، فني-حرفهاي در دانشگاه ملي، كه به عنوان سرپرست كل اين مجتمع خودشان خدمت مي كردند. همچنين مركز مطالعات عالي بين المللي را اداره كردند، و شب در آنجا مي خوابيدند. در هرجايي و هر مؤسسة علمي كه ايشان به عنوان مؤسس كار را شروع مي كردند، به محض اينكه احساس مي كردند آن مؤسسه راه خودش را ادامه مي دهد، رياست آن را به شخص ديگري واگذار مي كردند و، براي طراحي ديگري آماده مي شدند و كار ديگري را مي كردند. دكتر استاد پول و بانكداري در دانشگاه ملي (دانشگاه شهيد بهشتي فعلي) بودند. همان موقع، مجتمعهاي فني حرفهاي را كه شبيه دانشگاه آزاد امروز بود، در مقاطع مختلف تحصيلي بعد از ديپلم، پايه گذاري كردند. از كارهاي مهم ايشان در آن دوره، اين بود كه بتوانند دانشجوياني را در واقع به تحصيل بكشانند، كه نه به خاطر مدرك، بلكه با عشق و علاقه مي خواهند چيزي ياد بگيرند؛ شايد مثل حوزة علميه، مثل آكادمي زمان افلاطون، مثل ليسة زمان ارسطو. هدفشان، چنين مؤسساتي بود. به همين دليل بعد از انقلاب، بلافاصله با مطالعاتي كه مي خواستند بكنند و نظريههاي اقتصادي قلابي را در واقع بشناسانند و نظريات بهتري را ارائه كنند، به حوزة علمية قم رفتند. بعد، به عنوان استاد تمام وقت –يعني درجة استادي به معناي واقعي آن- حضور يافتند؛ و مدير گروه پولي و مالي دانشكده اقتصاد و بعد در دانشگاه آزاد اسلامي، دانشگاه امام صادق(ع) و هر جايي كه مي توانستند تدريس كنند، در تهران يا شهرستان، فعاليت كردند.
من اين مورد را هم براي شما عرض كنم كه وقتي ايشان به قم ميرفتند، آن روز را به خاطر دارم كه اتومبيل دولتي دنبال ايشان، تا ايشان آمد را به قم ببرد. ايشان آن وقت فلسفة ماركس را براي نقد كردن و رد كردن در حوزه مطرح ميكردند. پس، به آن راننده گفتند: كسي كه ميخواهد فلسفة ماركس را در حوزه نقد كند، خودش تك و تنها سوار اتومبيل دولتي نميشود.پس، با اتوبوس رفتند. وقتي دكتر به دروازة قم رسيدند، زمان اوايل انقلاب بود كه كنترل بيشتري در معبرها صورت ميگرفت. ايشان كيفي را با خود برده بودند،كه از زماني كه در فرانسه بودند، با خود داشتند. آن كيف با شرايط ظاهري ايشان ـ كه شما خودتان شاهد بوديد ـ تطبيق نميكرد. مأموري كه بالا آمد و داخل اتوبوس شد، آن كيف را ديد. تصميم گرفت تا بازرسي كند. وقتي كه كيف را ديد، كتاب ماركس به چشمش خورد. با تصور غلط، بازجويي كرد. وقتي كه ايشان به اجباركارت شركت در حوزه را نشان دادند، با مأمور عذرخواهي فقط سؤال كردكه پس چرا شما با بنز نيامديد؟
-سؤال بعدي ما، سؤالي است كه هميشه از طرف كساني كه با ايشان ارتباط كمتري داشتهاند، عنوان ميشود و آن اينكه با وجود اقامت طولاني در فرنگ و اينهمه از امكانات و زرق و برق آنجا استفاده كردن و در آن شرايط بودن، چگونه ايشان تعلقاتشان روز به روز كمتر ميشد و ايشان به يكسري مصداقهاي سنتي كه ما در جامعهمان داريم، پايبندي بيشتر نشان ميدادند؟
× آقاي دكتر نوري بعضي مواقع ميگفتند كه من به اندازة كريستف كلمب مسافرت كردهام. حقيقتاً هم همينطور بود. شايد بيش از صد مأموريت علمي، به نقاط مختلف دنيا داشتند؛ به عنوان نمايندة دولت ايران در فرانسه، كشورهاي ديگر اروپايي، آسيا، آفريقا و آمريكا. حتماً ، استحضار داريد كه اين مأموريتها، براي همه كس هميشه دلچسب است. ايشان ميگفتند كه من اگر قطبين زمين را ميرفتم، همة دنيا را ديده بودم. خوب، فهرست مسافرتهاي ايشان به نقاط مختلف موجود است. به محض اينكه از سفري برميگشتند، باز براي طالبان علم و دانشجويان، اين بحث را مطرح ميكردند كه نبايد زرق و برق فرنگ، باعث كشش، جلب و جذب انسان ايراني بشود. البته، اين را عرض كنم كه ايشان پيشرفتهاي دانش را در همه جاي دنيا قبول داشتند و معتقد بودند كه دانش را در هر كجاي زمين ـ با آن دركي كه ما داريم كه «اطلب العلم من المهد الي اللحد» يا «اطلب العلم و لو بالصين» ـ بايد فراگرفت. ايشان به هر كجا كه ميرفتند، سعي ميكردند ديگران را تشويق كنند كه دانش را، دانش روز را، درستش را، با انديشة بالا فرابگيرند و با آن انديشه به ايران برگردند.
ايشان روز به روز متوجه نقايصي كه در كشورهاي غربي در زمينة تعليم و تربيت وجود داشت، ميشدند. اشتباهي كه به نظر ايشان ـ كه اخيراً هم در مصاحبههايي كه داشتند مطرح كرده بودند ـ غربيها در مورد انسان پيدا كرده بودند، آن بود كه با چنين تعليم و تربيتي آزادگي انسان زير سؤال ميرفت. ممكن است انسان فكر كند شخصي كه در كاديلاك نشسته است و پيپ ميكشد، پايش را بر روي پاي ديگر انداخته است و ميخندد، آزاد است. اما ايشان آن فرد را اسير ماشين و بدبخت ميدانستند. اسير ماشين كه از هر بردهاي، بردهتر است. به همين دليل، شما شاهديد كه ايشان حتي از براي خودشان امكانات پزشكي به هيچ وجه استفاده نميكردند. شما نديديد كه آقاي دكتر نوري حتي دندان بگذارند؛ هر چند اين كار برايشان آسان بود. از همه مهمتر اينكه دكتر نوري نه فقير بودند كه نتوانند اين كار را بكنند و نه خسيس بودند؛ چراكه هميشه ميگفتند: من فقط به نان و يك ظرف ماست قانع هستم. بنابراين، مثل ديگران نبودندكه جمع بكنند ماشين، اتومبيل و خانه بخرند. ايشان نه ماشين داشتند و نه خانه. اصلاً، نيازي به اين كار نداشتند. برعكس همة كساني كه از دانشگاه وام مسكن، وام اتومبيل، وام ضرورتهاي مختلف ميگيرند، ايشان هرگز آلوده به اين كارها نشدند. حتي دكتر حاضر نشدند يك آرم روي شيشة اتومبيل براي ورود به دانشگاه كه حقشان بود، براي نمرة ماشين من بگيرند. بنابراين، چنين انساني بايد كه آن زرق و برقهاي فرنگ را دور بريزد و بيشتر و بيشتر به معنويت و رشد كشورش فكر كند. خاطرة كوچكي دارم، سپهبدي كه كارهاي علمي هم كرده بود، از ايشان خواهش كرد كه براي تأسيس يك دانشگاه، با ارتش همكاري كنند. گويي بعد از انقلاب اسلامي، ايشان در نيروي هوايي كه مرحوم ستاري فرماندهي آن را داشتند، دانشكدهاي راه انداختند و باز رياست آن را به ديگري واگذار كردند. در آن زمان و بعد از اينكه سپهبد اين پيشنهاد را كردند. ـ چون با هم به آنجا رفته بوديم به آنجا، اين را هيچوقت فراموش نميكنم ـ ، ايشان فرمودند كه من به شرطي براي اين مجموعة علمي ميتوانم كار كنم، كه احساس كنم فقط براي ظاهرسازي و تظاهر به اينكه مؤسسة علمي باز شده است، نباشد. و زرق و برق فرنگ وارد اين دانشگاه نشود. وقتي اين جمله را گفتند، آقاي دكتر سخاوت هم كه رئيس مؤسسة بزرگ دانشگاه ميباشند، در آنجا بودند.
همين طور كه فرموديد، عشق به معنويت، عشق به آن معيارهاي انساني و عشق به تكامل در دكتر آنچنان بودكه وقتي ميديدند اين عشقها در غرب كمتر محسوس است و رنگ و روي خود را ميبازد؛ هر چند تكنولوژي در حال پيشرفت در آنجا ميباشد، سبب شد كه ايشان كه اينهمه به تمام نقاط دنيا سفر كرده بود، روز به روز از آن گوشههاي فرنگ دلزدهتر بشوند و فقط در ايران عاشقانه خدمت كنند. آرزوي ايشان بود كه در دانشگاه، خانهاي داشته باشند. من متأسفم كه مسئولان محترم دانشگاه، هيچوقت به اين موضوع توجه نكردند. من فكر ميكنم، حق اين بود كه ايشان در دانشگاه سكونت ميداشتند.
يكي از خصوصيات مهم اخلاقي ايشان، اين بود كه ايشان جاذبهشان، شامل تمام اقشار جامعة علمي ميشد. يعني، ما آقاياني را داشتيم كه سالها در غرب زندگي كرده بودند و با افكار غربي زندگي ميكردند، ولي وقتي به آقاي دكتر نوري ميرسيدند، خضوع ميكردند و بسيار ارادت به ايشان داشتند. از طرف ديگر، افرادي هم داريم كه حافظ قرآن هستند و بسيار در جنبة مذهبي و تحصيلات حوزوي كار كردهاند. آنها هم از ارادتمندان آقاي دكتر نوري هستند. يعني، ميخواهم بگويم كه جاذبة شخصيتي ايشان، شامل همة افراد ميشد. به نظر شما عامل اين امر چه ميتواند باشد؟
× شايد – خيلي خلاصه اگر عرض كنم – خلوص، اولين يا مهمترين عامل اين تأثير معنوي ميتواند باشد. انسان وقتي رياكاري نكند، وقتي كه بدخواهي نداشته باشد، وقتي كه كينهتوز نباشد وقتي كه همة دستورهايي كه براي انسان كامل شدن در قرآن مجيد داريم به كار بگيرد، سبب نتايجي كه شما گفتيد خواهدشد. متأسفانه، من با صراحت عرض ميكنم كه كمتر كسي است كه اين دستورهاي بزرگ را اجرا كند. از همين امروز، راه بيفتيم و با هر كسي كه صحبت ميكنيم، ببينيم با وجودي كه “ويلٌ للمكذبين” داريم، آيا دروغ نميگويند؟ دروغ فراوان است. ريا و تظاهر فراوان است، ولي خلوص كمتر است. من اين را باز بايد باصراحت عرض كنم. يكي از دلايلي كه باعث شده است كشورهايي عقب افتاده به حساب آيند و پيشرفت علمي نكنند، همين حسادت، خلوص نداشتن، رياكاري كردن، تظاهر و خودنمايي كردن، و من و مايي داشتن است. من در عمرم تنها كسي را كه ديدم ـ البته به عنوان برادر ايشان شايد بنوعي تعصب باشد ـ از غبار تيرگي من و مايي آزاد شده بودند و مطلقاً من و مايي در زندگي ايشان نبود. مرحوم دكتر نوري بودند. به همين دليل كه من و مايي را شكسته بودند، مورد احترام همة افراد، اعم از يك كارگر تا يك دانشمند و يك بيدين تا يك انسان مؤمن مخلص خداوند، قرار داشتند. شايد آن شعري را كه در مسجد دانشگاه مطرح كردم، بايد دوباره مطرح كنم. ايشان واقعاً ، قلباً و صادقانه اعتقاد داشتند: «عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست.»
اين را به مفهوم واقعي آن، عقيده داشتند. وقتي چنين عشقي را داشتند، نميشد مورد احترام ديگران واقع نشوند. امكان نداشت كه آقاي دكتر نوري غيبت بكنند. امكان نداشت كه اگر كسي ميخواست غيبت كند و بگويد فلان كس نسبت به شما چنين حرفي زد، اجازه بدهند كه آن حرف زده شود. امكان نداشت كه اجازه بدهند كسي نسبت به كسي در حضور ديگري، بدگويي كند.
يك مطلبي به خاطرم آمد كه خدمتتان عرض ميكنم. در پارك لاله در سال 1362، با همديگر قدم ميزديم. دكتر مردي را به من نشان دادند و گفتند كه اين مرد يك سال است كه از من صد هزار تومان قرض گرفته، و قرار بوده است كه دو روز بعد آن را به من برگرداند. من گفتم كه خوب الآن برويم و مطرح كنيم. ايشان دست مرا گرفتند، بسرعت كشيدند و مسير را برگشتيم. گفتم كه چرا اين كار را كرديد؟ گفتند: ميترسيدم كه ايشان ما را ببيند و خجالت بكشد. و من الآن به خداي بزرگ قسم ميخورم كه بسياري از مردم كه در پاركها هستند، از ايشان پول گرفتهاند و به ايشان پس ندادهاند. من آنها را نميشناسم و نميخواهم بگويم كه بيايند پول ايشان را بدهند يا نه. اين بستگي به ارزشهاي معنوي آنها و خداشناسي آنها دارد. اما آيا چنين انساني كه اين گونه مخلصانه با ديگران و با خلق خدا برخورد ميكند، آدم انتظار ندارد كه مورد احترام و عنايت ديگران باشد؟
- به نظر من يكي از بارزترين خصوصيات اخلاقي ايشان، خضوع بيش از حد ايشان بود؛ با وجود اينكه اينهمه مدارك و مدارج علمي را كسب كرده بودند. و اين خصوصيت ايشان، واقعاً چشمگير بود. خواهشمندم قدري در اين باره به صورت جداگانه براي ما صحبت كنيد.
× تمام افراد، اعم از استاد، دانشجو، كارگران يا عابراني كه در پاركهاي مختلف بخصوص پارك لاله كه ايشان بيشتر ميرفتند، بودند، به اين خصوصيت استاد، اعتراف دارند. من گاهي ـ عليرغم اينكه جسارت ميكنم و عرض ميكنم كه بيست سال است دلم ميخواهد راه عرفان را طي كنم ـ به ايشان ايراد ميگرفتم كه شما تا كجا اينهمه خضوع و خشوع را به كار ميبريد؟ ايشان به همه كس در سلام كردن پيشقدم ميشدند، و دست بر سينه ميگذاشتند. يادم است كه روزي مردي را ديدم كه در مسير رو به روي ما ميآمد. مرحوم دكتر نوري به ايشان سلام كردند و احترام گذاشتند. اما آن شخص جواب نداد. من به ايشان گفتم: ملاحظه كرديد كه پاسخ آن ادب و متانت شما چيست؟ ايشان گفتند: من وظيفة خودم را انجام دادم. مهم نيست كه او جواب را بدهد يا ندهد. و اين، سبب نخواهد شد كه فردا به ديگري كه قيافهاش مانند او باشد، سلام نكنم و ابراز خضوع و خشوع نكنم. به همين دليل است كه من عرض كردم كه ايشان به جايي رسيدهبودند كه با جماد يا ذيروح حتي همدل و همسو شوند و همديگر را درك كنند. اگر اجازه بدهيد، يك شعري را عرض كنم:
نطق آب و نطق خاك و نطق گل هست محسوس حواس اهل دل
با تو ديوارند و با ايشان در است با تو سنگ و با عزيزان گوهر است
جملة ذرات عالم در جهان با تو ميگويند روزان و شبان
ما سميعيم و بصيريم و خوشيم با شما نامحرمان ما خامشيم.
چون شما سوي حماري ميرويد محرم جان جمادان كي شويد
ايشان به عنوان اينكه همه چيز را مخلوق خداوند يكتا و همه چيز را وابسته به خداوند ميدانستند، به همه چيز حتي جماد همدل بودند. طبيعي است كه چنين خضوع و خشوعي از اين انساني كه حتي با سنگ ميتواند ارتباط معنوي برقرار كند، خيلي دور از انتظار نيست. چنانكه عرض كردم، ايشان نمونة اين مصرع شعر بودند كه: “عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست” از آنجا كه سنگ هم مخلوق خداوند است، پس بايد به آن عاشق بود. و همين امر، براي استاد خضوع خشوع ايجاد ميكرد اين خضوع و خشوع بدون تظاهر، ايشان را به خدا نزديكتر و نزديكتر مينمود. روزي من به ايشان گفتم كه ابوعلي سينا در «نمط نهم» از اشارات گفتهاند: درگاه خداوند كاروانسرا نيست، كه هر كس بتواند بسادگي وارد آنجا شود. ايشان با لبخندي به من گفتند: من فكر ميكنم كه ابوعلي سينا اشتباه كرده است. خداوند بزرگوارتر، بخشندهتر و عالمتر از اين است كه حتي چنين نظري دربارة او داشته باشيم. البته، من باز مجبورم عرض كنم كه شما فيالبداهه از من سؤال كرديد، من هم دارم فيالبداهه جواب ميدهم. شما خدا را به شهادت بگيريد كه من نه از پيش ميدانستم كه شما صحبت ميكنيد، و نه اين مطالب را از پيش تدوين كردهام كه شما از من ميپرسيد. كاش از قبل ميدانستم، تا اطلاعات خيلي بيشتري دربارة مردي بگويم كه به نظر من، اگر راه ايشان ادامه داشته باشد، حكم خدا خواهد بود.
ايشان احتياج به هيچ چيز نداشتند و از ظاهرشان كاملاً معلوم بود.و من هم به عنوان برادر ايشان، احتياج به هيچ چيزي ندارم؛ البته، نه مانند ايشان. اما، نيازي ندارم كه گفتاري براي ايشان بشود، كه ارزش كاذب به وجود آورد؛ همان طوري كه ايشان هرگز ميل نداشتند. ايشان اجازه نميدادند كه هرگز دربارة ايشان تعريف بشود. و حتي من برادرشان هر زمان كه ميگفتم چيزي دربارة خودتان بگوييد، مطلقاً با اين فكر مخالفت ميكردند و اجازه نميدادند كه دربارة ايشان صحبت كنم. و الان، اين اولين باري است كه من دارم دربارة ايشان صحبت ميكنم.
- آقاي دكتر، به نظر شما ما بايد چه كنيم تا بتوانيم راه اين انسانهاي فرهيخته را كه واقعاً نادر هستند، ادامه بدهيم؟ چگونه ما خودمان را طوري بار بياوريم و خودمان را بسازيم كه حداقل بتوانيم كمي شبيه اين انسانها باشيم؟
× سؤال بسيار بزرگي است. شايد من قابل نباشم كه بتوانم جواب آن را بدهم. ولي به عنوان يك معلم و كسي كه مدتي مطلب نوشته است و مينويسد، ميتوانم عرض كنم كه اول بايد به يك مسئله اشاره كنم و آن اينكه:
گوهر پاك ببايد كه شود قابل فيض / ورنه هر سنگي لؤلؤ و مرجان نشود.
اين مسئله، مسئلة ذاتي است. وقتي ما دربارة افراد بزرگي در جامعة خودمان ـ گذشته از اوليا و پيشوايان دين كه به عنوان افراد خاص خداوند شناخته شدهاند ـ تحقيق ميكنيم، ميبينيم كه دانشمندان بزرگي داريم كه همه اين ويژگي را دارند. شايد در اين لحظه، نام همة آنان به ذهن من نرسند، اما از غزالي شروع كنيم. وي به عنوان فيلسوف و فقيه، بعد به عرفان گرايش پيدا ميكند. اگر كتاب شك و شناخت ايشان را خوانده باشيد، متوجه ميشويد كه با اينكه يك كتاب 30 يا40 صفحهاي بيشتر نيست، ولي به اندازة يك دنيا كتاب است. يكي از فيلسوفان بزرگي كه من خودم وابستگي زيادي به او دارم، سهروردي است، كه فلسفة اشراق را در ايران ترويج كرد. دانشمنداني ديگري مثل: ابوعلي سينا، رازي، فارابي، ملاصدرا ملاهادي سبزواري نيز هستند، كه الگوهاي بسيار بزرگي به شمار ميروند كه سؤال جنابعالي را جواب ميدهند. چرا ما فقط شرح حال سهروردي را بخوانيم و بگوييم عجب مردي بوده است. خواندن شرح حال، كاري نميكند. از آقاي دكتر نوري هم در يك جايي نوشتهاي چاپ شده است كه صرف اقتصاد دانستن، اقتصاد را حل نميكند، زندگي بشري را بهبود نميبخشد. بايد در اقتصاد كاري كرد، كه واقعاً زندگي بشر بهتر شود؛ وگرنه علم اقتصاد بيفايده است و مثل ساير علوم اجتماعي، تظاهري بيش نيست. خواندن شرح حال سهروردي هم به چه دردي ميخورد؛ اگر من نتوانم آن فلسفه را درك كنم و نتوانم آن مسير را ادامه بدهم. جوابهايي را كه ما امروز در خيابانها و دانشگاهها ميبينيم، جز تقليد كاري ندارد:
خلق را تقليدشان برباد داد اي دو صد لعنت بر اين تقليد باد
اينان جز افتخار كردن به زرق و برق قلابي غرب، به رينگ ماشين، به شيشة دودي ماشين و به مارك ماشين كاري ندارند. متأسفانه، جامعه به اينها كمك ميكند. جواني كه بدون اتومبيل به خواستگاري ميرود با جواني كه با يك بنز به خواستگاري ميرود، كاملاً در جامعه متفاوتند. يعني، به بنز دختر ميدهند، نه به خود خواستگار. پس متأسفانه، معلوم ميشود كه دخترشان را به جماد ميدهند، نه به انسان. البته، همه اين طور نيستند. دكتر نوري شايد خودشان فكر نميكردند كه يك سبكي را درست كنند، كه بعد پيرو داشته باشند. هميشه هم به ايشان پيشنهاد ميكردم كه بنويسند، اما ايشان به من ميگفتند كه تو بنويس ولي، من كتابهاي متحرك در خيابانها راه مياندازم؛ همة دانشجويان من، كتاب هستند. اعتقادشان بر اين بود كه دانشجويانشان، من هر كدام يك كتاب هستند. البته همين اواخر، يعني دو هفته قبل از فوتشان، به من گفتند كه اگر موافق باشي به دليل اينكه سن كمتري از من داري و توان بيشتر، دربارة فلسفة اقتصادي كتابي را بنويسيم.
اما ادامة راه ايشان، آن دركي است كه دانشجويان از ايشان دارند. اگر اين راه خوب بوده است و فكر ميكنند كه به انسانيت ما تعالي و كمال ميرسد، خوب آن را ادامه دهند. اما اگر فكر ميكنند كه يك اتاق و دفتر شيك داشتن و يك لباس شيك داشتن ـ كه متأسفانه به مارك منجر ميشود و هيچ كدام از بزرگان ما اين طور نبودند ـ چارة كار است، راه دكتر را ادامه ندهند. من در جايي خواندم كه ملاصدرا هر روز بعد از ظهر ميرفت و 5 سير گوشت ميخريد و روي دستش ميگرفت و ميبرد. از وي پرسيدند كه چرا نوكر نميفرستي تا اين كار را بكند؟ جواب ميدهد: براي اينكه منيت خود را بشكنم. امروزه، شايد اين كار بسيار قبيح باشد. همه سعي دارند كه بسيار شيك و آراسته – اما دروني خبيث- زندگي كنند. آن راه، راهي است كه خواننده، شنونده يا كسي كه مرحوم پروفسور نوري را ميشناسند، آن راه را انتخاب ميكند. به نظر من، اگر ميخواهيم كه كشورمان به قهقرا نرود و اگر بخواهيم كه انسانيت را نكشيم، بايد به دنبال ظواهر دنيوي نرويم. من در يكي از كتابهاي خودم عرض كردهام كه متأسفانه جمعيت مثل علف هرز دارد به انفجار ميرسد؛ بلكه به انفجار رسيده است و دارد از انفجار هم رد ميشود. و باز با تأسف عرض ميكنم كه من در سال 1361 در كتابي كه از من منتشر شد، به اين نقص ازدياد جمعيت، حتي در كشور خودمان و اين خطر انفجار اشاره كردم متأسفانه، بسياري در آن زمان به انتقاد از من گفتند:“ هر آن كس كه دندان دهد، نان دهد.” در حالي كه خداوند بزرگ قبل از دندان، به ما عقل داده است. يعني ما در رحم مادر دندان نداريم، ولي عقل داريم.دكتر معتقد بودند كه اين انفجار جمعيت، سبب ميشود كه تمام افراد دنبال زندگي ظاهري، مرفه، بورس بازي، سفته بازي، تزوير و ريا بروند. در چنين حالتي، فقط يك گروه باقي ميماند، كه احساس ميكنند تكامل انساني و انسان متعالي و انسان خدايي شدن، با زندگي ظاهري سازگاري نيست. اين حرف، با معيارهاي ظاهري ديني جور درنميآيد. يعني، انسان متعالي آن نيست كه فقط فرايض مذهبي را به جا بياورد، بلكه انسان متعالي آن است كه هم خدمت به خلق را سرلوحة كارش قرار بدهد، هم دانشمند باشد، و هم دانش نفروشد؛ چون در آن صورت:
چون دزد با چراغ آيد گزيدهتر برد كالا
شما امروز ميتوانيد كسي را پيدا كنيد كه مجاني براي كسي قدم بردارد؟ اگر پيدا كرديد.آيا تا به حال در هيچ كتابي خواندهايد كه فلان كس عجب مرد دزد خوبي بود، عجب گردن كلفت خوبي بود، عجب پولدار خوبي بود اينها را هيچكس معيار نميشناسد. اما آن كساني كه معيار بالاتر و معيار انساني را در نظر ميگيرند، بايد بدانند كه جامعه با اين مرد دانشمند چه كار كرد؟ اگر شما احساس كنيد كه دكتر نوري فردا فراموش شد، شما هم ميگرييد. دليلي ندارد كه من از امروز زحمت بكشم تا يك روزي با اين همه زحمت، به اين سادگي فراموش شوم. اين، بر عهدة جامعه و متوليان جامعه است. من اين حرفها را عرض ميكنم كه جامعه قدر يك دانشمند را بداند. من نميگويم كه يك فوتباليست، يك واليباليست يا يك بازيكن تنيس، كم كسي است. اما خوب بدانيد ـ من واقعاً اين را از ته دل عرض ميكنم ـ كه آيا ميشود به سادگي بعد از هفتاد سال، انساني مانند دكتر نوريها را پيدا كرد و جانشين آنها كرد؟ در حالي كه بعد از چهار سال تمرين در تنيس، ميتوان يك تنيس باز خوب تربيت كرد . اگرچه آن تنيس باز بظاهر براي ما افتخار ملي ميآورد، اما از لحاظ روانشناسي هر كدام از اين ورزشها يك نوع تصعيد است. تصعيد، يعني صعود كردن و بخور كردن. در اصطلاح، به اين معناست كه غريزة بهتري را بگيرد؛ مانند زني كه بچهدار نميشود، پس غريزة مادري را تصعيد ميكند و ميتواند هنرمند، نويسنده و نقاش شود. خيلي خوب، اگر قرار باشد كه جامعه نشان دهد كه يك دانشمند، كمتر از يك قهرمان تنيس است ـ كه متأسفانه چنين است ـ آن وقت جوانان ما، راه آن دانشمند را نخواهند رفت.
-خواهشمندم اگر ممكن است، قدري از سلوك آن مرحوم در جمع خانواده براي ما صحبت كنيد.
× باز، بايد عرض كنم كه مرحوم دكتر نوري، عاشق فرد فرد خانوادهشان بودند. متأسفم كه اين سؤال را الآن كه ايشان فوت كردهاند، از من ميكنيد. احتمالاً ، – من شنيدم- كه خيلي افراد ميگفتند كه ايشان خيلي تنها بودند. مردي مثل دكتر نوري، هرگز نميتوانست تنها باشد و هرگز تنها نبود. ايشان از اينكه من از اينجا ـ از قيطريه ـ بلند شوم و براي ديدنشان به خيابان فلسطين بروم، هزار بار ميگفتند: من راضي به زحمت تو نيستم و اين كار را نكن. ايشان همة ظواهر زندگي را قلابي ميدانستند. ايشان ميگفتند كه اگر وقتي حال تو خوب است، من بيايم و بنشينم باهم چايي بخوريم، بسيار بسيار كار باطلي است و وقت تلف كردن است.حتماً، چون اطلاع داريد كه ايشان وقتي از هر كلاسي بيرون ميآمدند، هرگز نميرفتند، تا چائي بخورند، بلكه بلافاصله وارد كتابخانه ميشدند، متوجه حرف من ميشويد. ايشان ميگفتند: زمان عمر انسان آنقدر كم است. كه به اين تعارفها نبايد برگزار شود. از زماني كه ايشان آموزگار شدند با اينكه وضع خانوادگي ما خوب بود، تمام حقوقشان را به خانواده ميدادند.و وقتي ايشان به پاريس رفتند، تمام حقوق اضافي را كه ميتوانستند داشته باشند، باز براي خانواده ميفرستادند. نامههاي ايشان تمام موجود است كه ميگفتند: من آرزويم اين است كه برادرانم همان راهي را بروند، كه من رفتم. براي اينكه ما بتوانيم نامهها را خوب بخوانيم، با زحمت زياد در آنجا تايپ ميكردند و ميفرستادند. هرچه كه داشتند. مخلصانه و خالصانه به اعضاي خانواده ميدادند. به عنوان مثال عرض ميكنم، من خانه نداشتم. ايشان از خيلي قديم يك خانهاي داشتند آن خانه را به من مجاني دادند. الآن، من عرض ميكنم كه من پولش را به ايشان ندادم، و ايشان هم هرگز نخواستند كه از من بگيرند. هيچ زماني نسبت به زن و فرزندانشان نگذاشتند كه آنها براي اينكه بتوانند به دانش خودشان بيافزايند، براي درس خواندن زحمت بكشند و در تنگنا قرار گيرند. خودشان در تنگنا قرار ميگرفتند، اما نميگذاشتند كه آنها از دانشي كه خودشان با زحمت زياد به دست آورده بودند، بري باشند. دستور صريح داده بودند كه خانوادهشان با ايشان ملاقات نكنند، با اينكه نامههاي همسرشان هست و همسرشان بسيار صميمانه اين را اذعان دارند، كه براي همسرشان بسيار هم عاشقانه بود. تا يك هفته قبل از فوتشان، آنها خواهش ميكردند كه بيايند و در خانواده دور هم باشند. دختر ايشان، 12 روز قبل از فوتشان در نامهاي نوشته بود پدر خيلي دلم ميخواهد مثل گذشته با هم دور يك ميز شام بخوريم. ايشان به من گفتند: تو كه از روانشناسي جوانترها اطلاع داري، نظرت چيست؟ گفتم: من پيشنهاد ميكنم كه شما براي حتي يك شام خوردن هم كه شده است به آنجا برويد و دور هم باشيد. ايشان گفتند: باز همان حرفي است، كه اسم آن وقت تلف كردن براي تعارفات است. اگر من 2 روز بروم، 2 روز بمانم و 2 روز برگردم، 6 روز از يـاد گرفتن و ياد دادن بازماندهام. دكتر دقيقا12 روز قبل از فوتشان،اين حرف را زدند و قبول نكردند. اما كافي است كه نامههايي را كه ايشان به پسرشان، سعدي، و دخترانشان نوشتهاند و آنها هم نوشتهاند، نامهها، 4 يا5 صفحهاند، كه درست هر هفته يك بار، به يكديگر مينوشتند. اگر كسي، مقدار كمي در آن نامهها دقت كند، اين عشق خاص خانوادگي را احساس ميكند. پس چطور ميشود كه مردي با آن خداجويي و ميل خدمت به خلق، دربارة افراد خانوادهاش بياعتنا باشد؟ من هر چه كه دارم از برادرم دارم. فردي يكي از عرفا ـ كه يكي از خيابانهاي شمال تهران هم به نام وي ميباشد ـ را به خواب ميبيند وي ميگويد كه اين همه عظمت را شما از كجا بدست آوردهايد؟ ايشان ميگويند: من هر چه كه دارم، از سگي دارم. روزي براي افطار، نان سنگك خريده بودم. سگي گرسنه دنبالم بود. اول، يك لقمه دادم التماس كرد، و من دو لقمه دادم. پس، التماس كرد. و من، نيمدست نان سنگك دادم . و اين كار ادامه يافت تا سرانجام فقط يك كف دست برايم نان سنگك باقي ماند، كه آن را بردم تا افطار كنم. سگ به در خانهام رسيده بود، و همچنان التماس ميكرد و نشان ميداد كه گرسنه است. آن كف دست را هم به او دادم، و آن شب را با آب افطار كردم. خداوند بزرگ دستور دادند كه بعد از مرگ، چنين جايي را به خاطر آن برخورد داشته باشم. اين را عرض كردم، كه بقيهاش را حالا عرض كنم. اگر دكتر نوري نسبت به تمام دانشجويان،تمام غريبهها، تمام دانشمندان ارادت خاص داشت، نميتوانست به اعضاي خانوادهاش و همچون خودش غير از اين عشقورزي چيز ديگري داشته باشد.
- بسيار تشكر ميكنم. به هر حال، صحبت خيلي زياد است. من فكرميكنم كه بعضي مسائل را واقعاً نميشود در قالب كلمات آورد؛ بويژه عشقي كه ما به مرحوم دكتر نوري داشتيم. تمام كساني كه به هر وسيلهاي ايشان را ميشناختند؛ از آن رانندهاي كه ايشان به دانشگاه ميآورد، از آن خدمتكاري كه در دانشگاه براي ايشان چاي ميآورد، تا آن كساني كه سركلاس با ايشان ارتباط تنگاتنگي داشتند، چنين عشقي را در وجودشان احساس ميكنند. واقعاً و بدون اغراق عرض ميكنم كه چنين احساسي، در لفظ نميگنجد. بسيار متأسفم كه ما بايد فقدان يك چنين شخصيتي را تحمل كنيم. انشاءا … كه ايشان زنده و پاينده هستند، در اين شكي نيست. اميدواريم كه انشاءا… روح ايشان با رسول ا… (ص) و با اولياءا… محشور شود. در پايان اگر صبحتي داريد، ما خيلي خوشحال ميشويم كه صحبتهاي شما را بشنويم.
- واقعاً، من خيلي متشكرم از اين فرصتي كه شما عزيزان من فراهم كرديد. همان طوري كه من در مسجد دانشگاه هم عرض كردم، شما را واقعاً فرزندان خودم ميدانم. مطمئن باشيد كه تا روزي كه زنده هستم اگر به عنوان يك پدر يا يك معلمبتوانم خدمتي به هر كدام از عزيزان دانشجو بكنم،مطمئناً دريغ نخواهم كرد؛ حتي اگر جابجا كردن چمدان يك دانشجو از جايي به جاي ديگر باشد. من مايل نيستم كه پيام خاصي را عرض كنم، ولي دلم ميخواهد كه به عنوان يك معلم عرض كنم كه دانشجوياني كه به هر صورت با زحمت و تلاش وارد دانشگاه شدند و دانشجوياني كه بعد وارد دانشگاه ميشوند، وظيفة خدايي دارند كه براي يادگيري تلاش كند. دانشجويان وظيفه دارند آنچنان تلاش كنندكه بتوانند روزي علمشان را به ديگران منتقل كنند، و در سازندگي كشور ورشد و تعالي همنوعان خودشان بويژه هموطنان خودشان موفق باشند.
متأسفانه، سير پيشرفت معنوي بشريت خوب نيست، و آن راهتعالي و تكامل طي نميشود. شما فكر نكنيد كه تكنولوژي، راهتعالي و تكامل است.تكنولوژي، بسيار خوب است، و سبب كاهش بيماريها، طولاني شدن عمر،راحت زندگي كردن و … ميشود. اصلاً ، امروز، بحث از اين نيست كه احتياجات اكتسابي انسان چيست و چه نيست. امروز، ديگر بحث براين نيست كه يخچال لازم است يا لازم نيست. من مثالي را چند روز پيش در يكي از مساجد عرض كردم، كه در اينجا براي شما عزيزانم هم عرض ميكنم. ارجمند دانستن بزرگان، به زمان و مكان ارتباط ندارد. يك انسان ارجمند وارستةدانشمند، و چه در قديم باشد چه در جديد، چه در شرق باشد چه در غرب،ستودني است. از فيثاغورث، دانشمند پارسامنش، گرفته تا بزرگاني كه ما دركشورمان فراوان داريم يا سرو، دانشمند آمريكايي، كه دريك كلبهاي كه خودش در ابعاد 5/3 در 5/4 متر ساخته بود و در آنجا 40 اثر بزرگ علمي ارائه كرد،همة ستودنياند. اينكه شخص ادعا كند كه فلان كس خانهاش چنين بود، غذايش چنان بود و مبلمانش چنان بود، اينها هيچ كدام افتخار نيست. سفارش و خواهش من به دانشجويان عزيزي كه ميشناسم يا نميشناسم، دانشجوياني كه خودم با آنها به عنوان استاد راهنما سرو كار داشتهام يا دانشجوياني كه فقط شايد يك بار آنها را ديدهام، اين است كه تلاش كنند و بياموزند. و اين آموزش هم نبايد يك بعدي باشد. انسان يك بعدي، به هيچ دردي نميخورد. اگر انسان يك دكتراي بسيار عالي بگيرد يا ده تا دكتراي بسيار عالي بگيرد، ولي يك بعدي به مسائل نگاه كند، اين ان نیستانک مرجع...
ما را در سایت نیستانک مرجع دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : dneyestanakia بازدید : 148 تاريخ : جمعه 15 مهر 1401 ساعت: 8:44